زن نيازمنددرحالی كه اصرارميكرد گفت:«آقا شمارابه خدابه محض اينكه بتوانم پولتان راميآورم.»
جان گفت نسيه نميدهد.مشتری ديگری كه كنارپيشخوان ايستاده بود وگفت وگوی آن دوراميشنيدبه مغازه دارگفت:«ببين اين خانم چه ميخواهدخريداين خانم بامن .»
خواربارفروش گفت:لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو؟
لوئيزگفت:اينجاست.
-«ليستات رابگذار روی ترازوبه اندازه وزنش هر چه خواستی ببر»!!
لوئيزباخجالت يك لحظه مكث كرد،ازكيفش تكه كاغذی درآورد و چيزی رويش نوشت وآن را روی كفه ترازوگذاشت.همه با تعجب ديدندكفه ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.مشتری از سر رضايت خنديد.
مغازه دارباناباوری شروع به گذاشتن جنس دركفه ديگرترازوكردكفه ترازو برابرنشد،آن قدرچيزگذاشت تاكفه هابرابرشدند.
دراين وقت،خواربارفروش باتعجب ودلخوری تكه كاغذرا برداشت ببيندروی آن چه نوشته است.
كاغذليست خريدنبود،دعای زن بودكه نوشته بود:
« ای خدای عزيزم توازنيازمن باخبری،خودت آن رابرآورده كن»
نظرات شما عزیزان: