تنهانجات یافته کشتی،اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده،افتاده بود.
اوهرروزرابه امیدکشتی نجات،ساحل راوافق رابه تماشامی نشست.
سرانجام خسته وناامید،ازتخته پاره هاکلبه ای ساخت تاخودراازخطرات مصون بداردودرآن بیاساید.
اماهنگامی که دراولین شب آرامشدرجستجوی غذابود،ازدوردیدکه کلبه اش درحال سوختن است و دودی ازآن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده بودوهمه چیزراازدست رفته میدید.
از شدت خشم و اندوه درجاخشکش زد.فریاد زد :
«خدایــــا!چطورراضی شدی بامن چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد باصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شدازخواب پرید.
کشتی آمده بودتانجاتش دهد.مردخسته،وحیران بود...
نجات دهندگان می گفتند :
" خدا خواست که ما دیشب آن آتـشی را که روشن کرده بودی بـبیـنیم " ...
نظرات شما عزیزان: